پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

قربونت برم من

اینم سگ آقای پتیول /یه کارتن زمان بچگی من/خوشت میاد واین هم یکی از عکسات که من خیلی عاشقشم/قربون اون ژستت مادر         ...
25 اسفند 1389

جشن چهارشنبه سوری

پسرک خوشگلم سلام دیشب کلی بهت خوش گذشت اخه به قول خودت یه همه اتیش بازی کردی اولش با خانواده بابایی رفتیم ویه کم اتیش کوچولودرست کردیم وبچه ها پریدن بعدش با همکارای من وبابا رفتیم بیرون یه آتیش خیلی بزرگ درست کردن /کلی زدن ورقصیدن تو هم کلی کیف کردی وهی با هم از روی اتیش میپریدیم اما از صبح فکر کنم سرما خوردی آخه همش عطسه میکنی وآبریزش بینی داری خداکنه حالت خیلی خراب نشده باشه گل پسرم     ...
25 اسفند 1389

خدای من

من خدایی دارم که در این نزدیکی ست مهربان خوب قشنگ چهره اش نورانی ست گاه گاهی سخنی میگوید با دل کوچک من سخنی ساده تر از سخن ساده ی من او مرا میفهمد او مرا میخواند نام او ذکر من است در غم و در شادی آن زمان رقص کنان میخندم که خدا یاد من است که خدا یار من است او خدایی ست که مرا می خواهد   ...
24 اسفند 1389

یه مطلب جالب

عزیزدلم این مطلبو تو یکی از وبلاگها پیداکردم برات مینویسم تا بدونی هیشکی مثل من عاشقت نیست ودیگه بهونه گیری نکنی وهمچنین منو به خاطر غیبتهام ببخشی كودكي كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟.................... خداوند پاسخ داد:در ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد كرد.......................... اما كودك هنوز اطمينان نداشت كه مي خواهد برود يا نه: - اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آوا...
24 اسفند 1389

یه داستان پندآموز برای پسرم

  در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم نداردحاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و ي...
24 اسفند 1389

ماه من

ماه من، غصه چرا؟ تو مرا داری و من هر شب و روز،آرزویم همه خوشبختی توست ماه من ... غم و اندوه اگر هم روزی، مثل باران بارید یا دل شیشه ایت از لب پنجره ی عشق به زمین خورد و شکست با نگاهت به خدا؛ چتر شادی وا کن که خدا هست، خدا... ...
24 اسفند 1389

یه خبرخوش

عزیزکم سلام یه خبرباحال دارم برات قراره با باباجون ومامان جون وخاله مهناز بریم سفر یعنی بریم شیراز انشاالله که بهمون خوش بگذره   ...
24 اسفند 1389

تو نفس منی

امروز صبح موقع خداخافظی بازکلی گریه کردی مامان فدای اون اشکات ولی کم کم باید یاد بگیری که صبحها بدون مامان باشی هر چند تو عصرها هم زیاد مامانو نمیبینی منو ببخش گل پسرم اما بدون تو نفس منی /یعنی همه عشق من به ادامه زندگی پس با گریه هات اذیتم نکن     ...
23 اسفند 1389